0127

بدون تو من میمیرم.میخوام برم

 دارم بی تو دق میکنم..اصلا سراغمونگرفتی

خاطـره ها آوار میشن روی سـرم


تو یـادت نیست اما من میخوام آخـرین خاطـرات ذهن پوسیده ام رو به یادت بیارم

یادت میـاد وقتی اسمتو صـدا می کردم با چه عشقی می گفتی "جـان دلـم"؟

صدات که می کردم دیوونه می شدی، می گفتی "اینطـوری نگو ، میمیـرم"



یادته هر روز صبحت رو با من شـروع می کردی؟

یادته بـوسه هامونو چه طعـم شیـرینی داشت؟







یادته هروقت می گفتی دوستـت دارم می گفتم "من بیشتـر"

یادته "دلم گرفته دوباره هوای تو رو داره، چشمای خیسم واسه ی دیدنت بی قراره، این راه دورم خبر از دل من که نداره"

یادته گفتی دیگه هیـچ چیـزی رو ازم پنهـون نمی کنی؟

یادته با خنجـر بی رحمـی هات قلبمـو پـاره پـاره کردی؟

یادته من گـریه می کردم تو بی تفـاوت گـوشی رو قطـع می کردی؟

یادته هـرکاری می کردم که تنهـام نـذاری؟



یادته بهم دروغ می گفتی و به روی خـودم نمی آوردم؟

یادته گفتی "منـو مـرده حسـاب کن و بــرو"

خوب یادمه اولین لحظه ای که دیدمت فقط یک جمله گفتم:

"خـدایـا شکـرت که چشم هـام رو نگـرفتـی"

آخـر حسرتش مـوند به دلم که اسمم رو مثل اون وقتاصـدا کنی



تو خودت منو واسه خـودت تمـوم کردی

من هنـوز میخوام با تو باشم اما بـاور کن هیچـی ازم باقـی نذاشتی

ذره ذره منـو کشتـی

با تک تک دردات منو آتیش زدی و دم نـزدم

حالا خـوب نگام کن، خاکستـرم دیگه به دردت نمی خوره

من رفتم، من مـردم

بخدا دارم میمیرم مثل بید میلرزم بخدا دیگه طاقت ندارم

 باهام که مهربون حرف میزدی به خدا قسم کلی حالم خوب شد دردهام  ساکت شد


معده ام میسوزه  بخدا دارم خفه میشم

بخدا طاقت ندارم

خدایا مرگمو برسون خدا تو خدا نیستی تو حاجت همه رو میدی جز من

خداجون ازت خونه و ماشین نخواستم فقط مرگمو برسون که اینقدر ذلت نکشم

خداجون مرگمو برسون

خداجون گریه هامو نمیبینی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خداجون خیلی دلش سنگه

خداجون مرگمو برسون

خداجون دارم میمیرم از غصه مرگمو برسون چقدر زجه بزنم و گریه کنم

خدایا خیلی خار و ذلیل هستم که باید به پای بنده ات بیوفتم و التماسش کن


دیگه نمیخام زنده بمونم  نمیخامممممممممممممممممممممممممم

چرا هیچ کی حرفامو نمیفهمه.............چرا؟؟

احساس میکنم وجودم  اضافیه
خوش باشین

چقدر بده وقتی بفهمی وجودت واسه بعضیا اضافیه........................!

توی این دو سال معمولا هر روز لحظه به لحظه از هم خبر داشتیم. از اینکه چکار می کنیم و کجا هستیم. فکر می کنم این مدت کافیه برای اینکه کاملا خصوصیات اخلاقی هم را بشناسیم. اما امروز احساس کردم که اصلا نمی شناسمت. احساس کردم که جایی توی زندگیت ندارم. اگر داشتم این جور راضی به ناراحتی و نگرانی من نمی شدی. احساس میکنم عمدا یه کارهایی می کنی که خودت هم میدونی من نسبت بهش حساسم...

انتظارم ازت این نبود.

دیگه نمی دونم چی درسته و چی غلط. اما اینا میدونم با این روشی که تو در پیش گرفتی این راه به بیراهه میره

قبلا هیچ نگرانی نداشتم. اما الان نگرانم.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:54 ق.ظ

[ بدون نام ] شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:37 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد